بی اختیار گفتم:"خدا..."که به محض بیان این اسم جلاله همه چیز بهم ریخت... .

به گزارش
گروه اجتماعی باشگاه خبرنگاران جوان، حدود دو سال قبل من و برادرم و پدر بزرگم و چند نفر از هم ولایتی هایمان، تفنگ شکار به دست راهی منطقه شکارخیز پشت باغ پدر بزرگم شدیم تا چند شکار بزنیم.
مخصوصاً که زنهای فامیلمان که همگی در باغ پدر بزرگ جمع شده بودند، اعلام کرده بودند که ناهار باید با گوشت شکار مردها تهیه شود!
به همین دلیل ما جوان ها برای اینکه کم نیاوریم، خیلی دلمان میخواست شکار را ما بزنیم. به منطقه شکارخیز که رسیدیم بزرگترها از ما جدا شدند و من و بردارم و پسر داییام تنها شدیم که البته زنبوری نیز همراهمان بود.
زنبوری سگ شکاری و با وفای خانواده ما بود. به شکلی که وقتی شکارچی یک هدف را میدید که دور از تیر رس است، کافی بود حیوان را به او نشان دهد و بگوید زنبوری برو، و بقیه کار را خود سگ بلد بود، سعی میکرد از پشت به هدف نزدیک شود تا او در تیر رس شکارچی قرار بگیرد و ...
همین طور که به آرامی جلو میرفتیم ناگهان حدود 200 متر جلوتر از ما یک آهو را دیدیم در این لحظه بردارم بدون معطلی گفت: "زنبوری برو" که در نتیجه سگ شکاری مان طبق غریزه و آموزشی که دیده بود برای اینکه بتواند شکار را دور بزند، سعی میکرد از سمت چپ او برود و برای رفتن از آن مسیر از کنار من رد بشود، اماچون من درست در همان لحظه یک قدم به طرف راست برداشتم، در نتیجه زنبوری در طرف العینی با آن جثه ببر مانندش به من برخورد و تصادف کرد.
به خاطر ضربه سنگینی که خوردم روی هوا بلند شدم و ... که در همان لحظه متوجه شدم که اگر با دست به زمین فرود بیایم از آن جایی که انگشتم روی ماشه بود، بعید نیست تیری به طرف اطرافیانم شلیک شود و یا حداقل با صدای گلوله شکار را قرار بدهم، به همین خاطر سعی کردم بدون دست و با کمر و پهلو فرود بیایم و همین کار را نیز کردم، اما چون ضربه خیلی شدید بود و به محض اینکه کمرم با زمین برخورد کرد، درد شدیدی در ناحیه ستون فقرات و پشت قلبم احساس کردم، حتی یک لحظه توانستم خودم را از روی زمین بلند کنم و اما ناگهان احساس خفگی پیدا کردم و چشمانم سیاهی رفت و ...دیگر چیزی حس نکردم.